غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، بندش، پندش، کلن، غند
غُنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بَندَک، بُنجَک، پُنجَک، غُندِش، کَندِش، بَندَش، پُندَش، کُلَن، غُند
آزرده دل. رنجیده دل. شکسته دل. محزون. ملول: در آن انجمن بود بیگانه ای غریبی دل آزرده فرزانه ای. فردوسی. چون خیزران جد هادی در کشتن وی بدید و خود از وی دل آزرده بود. (از مجمل التواریخ والقصص). چنانم دل آزرده از نقش مردم که از نقش مردم گیا می گریزم. خاقانی. سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت. نظامی. دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن. سعدی. وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت. (گلستان سعدی). جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان سعدی). - دل آزرده شدن، رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن: ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر. سعدی. گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد. سعدی. صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده شود. (گلستان سعدی). اندکی بیش نگفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است. ؟ - دل آزرده گشتن، دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن: مرده دل آزرده نگرددز کوب. ناصرخسرو
آزرده دل. رنجیده دل. شکسته دل. محزون. ملول: در آن انجمن بود بیگانه ای غریبی دل آزرده فرزانه ای. فردوسی. چون خیزران جد هادی در کشتن وی بدید و خود از وی دل آزرده بود. (از مجمل التواریخ والقصص). چنانم دل آزرده از نقش مردم که از نقش مردم گیا می گریزم. خاقانی. سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت. نظامی. دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن. سعدی. وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت. (گلستان سعدی). جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید. (گلستان سعدی). - دل آزرده شدن، رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن: ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر. سعدی. گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد. سعدی. صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده شود. (گلستان سعدی). اندکی بیش نگفتم غم دل ترسیدم که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است. ؟ - دل آزرده گشتن، دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن: مرده دل آزرده نگرددز کوب. ناصرخسرو
مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده: چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. عازردل مرده ای در وی گریز گو مرا باد مسیحائی فرست. خاقانی. کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی). زندگانی چیست مردن پیش دوست کاین گروه زندگان دل مرده اند. سعدی. به ایثار مردم سبق برده اند نه شب زنده داران دل مرده اند. سعدی. هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام. خواجو. دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد کافور ساخت یاسمن ماهتاب را. صائب (از آنندراج). ، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده: چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. عازردل مرده ای در وی گریز گو مرا باد مسیحائی فرست. خاقانی. کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی). زندگانی چیست مردن پیش دوست کاین گروه زندگان دل مرده اند. سعدی. به ایثار مردم سبق برده اند نه شب زنده داران دل مرده اند. سعدی. هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام. خواجو. دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد کافور ساخت یاسمن ماهتاب را. صائب (از آنندراج). ، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
زنده دل. بانشاط. نشیط. سرزنده. شادمان. باروح. مقابل دل مرده، کنایه از بیداردل و دانادل، زیرا که علم را به حیات و جهل را به موت تشبیه داده اند، و شب زنده دار را شب بیدار گویند پس به هر دو معنی مجاز است از قبیل ذکر الملزوم و اراده اللازم. مقابل دل مرده. (آنندراج). بیدار و هوشیار. (ناظم الاطباء). دل آگاه: کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. او طرب می کرد و لب دل زنده بود خنده میزد وآن چه جای خنده بود. عطار. مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد بس کشتۀ دل زنده که بر یکدگر افتاد. حافظ. از خشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را پشت آئینه چو شد روشن گهر زرگو مباش. (از آنندراج)
زنده دل. بانشاط. نشیط. سرزنده. شادمان. باروح. مقابل دل مرده، کنایه از بیداردل و دانادل، زیرا که علم را به حیات و جهل را به موت تشبیه داده اند، و شب زنده دار را شب بیدار گویند پس به هر دو معنی مجاز است از قبیل ذکر الملزوم و اراده اللازم. مقابل دل مرده. (آنندراج). بیدار و هوشیار. (ناظم الاطباء). دل آگاه: کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی کین راز به دل مردۀ خرم نفروشم. خاقانی. او طرب می کرد و لب دل زنده بود خنده میزد وآن چه جای خنده بود. عطار. مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد بس کشتۀ دل زنده که بر یکدگر افتاد. حافظ. از خشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را پشت آئینه چو شد روشن گهر زرگو مباش. (از آنندراج)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان واقع در 42000گزی شمال باختری سنقر و 2000گزی شمال ده خداداد. هوای آن سرد و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه، جاجیم و پلاس بافی است. تابستان از کویجه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان واقع در 42000گزی شمال باختری سنقر و 2000گزی شمال ده خداداد. هوای آن سرد و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه، جاجیم و پلاس بافی است. تابستان از کویجه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
از دست داده. مفقود: همی گشت بر گرد آن مرغزار که یابد نشانی ز گم کرده یار. فردوسی. بوی پیراهن گم کردۀ خود میشنوم گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم. سعدی (بدایع). دل گم کرده در این شهر نه من میجویم هیچکس نیست که مطلوب مرا جویا نیست. سعدی (طیبات). - گم کرده پی، بمعنی پی گم کرده است که کنایه ازبی نشان باشد. (برهان). گم شده ای که پی او به جایی نرسد. (آنندراج). - ، کنایه از کسی است که کاری را چنان کند که دیگری پی به مطلب و مقصد آن کس نبرد. (برهان). به مجاز بر کسی اطلاق کنند که کاری کند که پی به مطلب او برده نشود. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا شود: سلاطین عزلت گدایان حی منازل شناسان گم کرده پی. سعدی (بوستان). - گم کرده دل، کسی که دل خود را گم کرده است. کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است: من باری از تو برنتوانم گرفت چشم گم کرده دل هرآینه در جستجو بود. سعدی (طیبات). - گم کرده راه، ضال. گمراه. متحیر. سرگشته. کسی که راه خود را گم کرده است: بدو گفت شاپور کای نیکخواه سخن چند پرسی ز گم کرده راه. فردوسی. بدان تا ترا بردهد دستگاه بدین ترک بدخواه گم کرده راه. فردوسی. جگرخسته گشته ست و گم کرده راه نخواهد که بیند همی رزمگاه. فردوسی. همی گفت کای مرد گم کرده راه نه من خواستم رفته جانت ز شاه. فردوسی. شگفتی تر آن کز میان سپاه یکی ترک بدبخت گم کرده راه. فردوسی. چنین گفت پس پهلوان سپاه بدان لشکر تیز گم کرده راه. فردوسی. گر ایدون که بگشاید این راز شاه بر این مرزبانان گم کرده راه. فردوسی. غمی شد دل پهلوانان ز شاه همه خیره گشتند و گم کرده راه. فردوسی. - گم کرده فرزند، کنایه از مهتر یعقوب علیه السلام. (آنندراج) : یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن گهر پیر خردمند. سعدی (گلستان)
از دست داده. مفقود: همی گشت بر گرد آن مرغزار که یابد نشانی ز گم کرده یار. فردوسی. بوی پیراهن گم کردۀ خود میشنوم گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم. سعدی (بدایع). دل گم کرده در این شهر نه من میجویم هیچکس نیست که مطلوب مرا جویا نیست. سعدی (طیبات). - گم کرده پی، بمعنی پی گم کرده است که کنایه ازبی نشان باشد. (برهان). گم شده ای که پی او به جایی نرسد. (آنندراج). - ، کنایه از کسی است که کاری را چنان کند که دیگری پی به مطلب و مقصد آن کس نبرد. (برهان). به مجاز بر کسی اطلاق کنند که کاری کند که پی به مطلب او برده نشود. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا شود: سلاطین عزلت گدایان حی منازل شناسان گم کرده پی. سعدی (بوستان). - گم کرده دل، کسی که دل خود را گم کرده است. کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است: من باری از تو برنتوانم گرفت چشم گم کرده دل هرآینه در جستجو بود. سعدی (طیبات). - گم کرده راه، ضال. گمراه. متحیر. سرگشته. کسی که راه خود را گم کرده است: بدو گفت شاپور کای نیکخواه سخن چند پرسی ز گم کرده راه. فردوسی. بدان تا ترا بردهد دستگاه بدین ترک بدخواه گم کرده راه. فردوسی. جگرخسته گشته ست و گم کرده راه نخواهد که بیند همی رزمگاه. فردوسی. همی گفت کای مرد گم کرده راه نه من خواستم رفته جانت ز شاه. فردوسی. شگفتی تر آن کز میان سپاه یکی ترک بدبخت گم کرده راه. فردوسی. چنین گفت پس پهلوان سپاه بدان لشکر تیز گم کرده راه. فردوسی. گر ایدون که بگشاید این راز شاه بر این مرزبانان گم کرده راه. فردوسی. غمی شد دل پهلوانان ز شاه همه خیره گشتند و گم کرده راه. فردوسی. - گم کرده فرزند، کنایه از مهتر یعقوب علیه السلام. (آنندراج) : یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن گهر پیر خردمند. سعدی (گلستان)
نوعی از کما باشد و آن بغایت گنده و بدبو میشود. و زنان به جهت فربهی حلوا کنند و خورند. (برهان) (آنندراج). کلیکان و کما. (جهانگیری). الفاظ الادویه این لغت را اشتباهاً گل گنبده ضبط کرده است
نوعی از کما باشد و آن بغایت گنده و بدبو میشود. و زنان به جهت فربهی حلوا کنند و خورند. (برهان) (آنندراج). کلیکان و کما. (جهانگیری). الفاظ الادویه این لغت را اشتباهاً گل گنبده ضبط کرده است
نام شهری است به هندوستان از کرناتک در حدود حیدرآباد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام قصبه ای است در یک فرسخی حیدرآباد دکن که قریب یک قرن و نیم از سال 924 تا سال 1098 پایتخت شاهان قطب شاهی بوده و قلعه و مقابر ایشان تاکنون در آن موجود است. (از انجمن آرا). و رجوع به مقدمۀ برهان قاطع چ معین ص 79 و 81 شود
نام شهری است به هندوستان از کرناتک در حدود حیدرآباد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام قصبه ای است در یک فرسخی حیدرآباد دکن که قریب یک قرن و نیم از سال 924 تا سال 1098 پایتخت شاهان قطب شاهی بوده و قلعه و مقابر ایشان تاکنون در آن موجود است. (از انجمن آرا). و رجوع به مقدمۀ برهان قاطع چ معین ص 79 و 81 شود
عجین کردن آب را با خاک. آمیخته کردن خاک و آب: خاک وجود ما را از آب باده گل کن ویران سرای دل را گاه عمارت آمد. حافظ. ، کنایه از آلوده کردن. (آنندراج) : در جنب رحمتش چه نماید گناه خلق یک مشت خاک گل نکند آب بحر را. هادی (از آنندراج)
عجین کردن آب را با خاک. آمیخته کردن خاک و آب: خاک وجود ما را از آب باده گل کن ویران سرای دل را گاه عمارت آمد. حافظ. ، کنایه از آلوده کردن. (آنندراج) : در جنب رحمتش چه نماید گناه خلق یک مشت خاک گل نکند آب بحر را. هادی (از آنندراج)
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته: کرم زین بیش کن با مردۀ خویش مکن بیداد بر دل بردۀ خویش. نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست. مولوی
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته: کرم زین بیش کن با مردۀ خویش مکن بیداد بر دل بردۀ خویش. نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست. مولوی
این لفظ را بجای خاموش کردن استعمال کنند، چنانکه گویند: چراغ را گل کن، یعنی خاموش کن. (برهان). با لفظ شمع و چراغ بمعنی خاموش کردن و شدن. (غیاث) (آنندراج) ، روشن شدن چراغ، روشن کردن چراغ: افتاد نگاهش به لب و عارض جانان پروانه گمان برد که گل کرده چراغی است. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). ، فائده دادن. (آنندراج) : پروانه خس و هوا شرربار پرواز چه گل کند در این کار. ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). ، نمودار شدن. (برهان) (غیاث). ظاهر شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). در تداول امروز در این معنی گویند: دیوانگیش گل کرد. جنونش گل کرد. مستی او گل کرد. عشقش گل کرد. طمعش گل کرد: هزار حیف که گل کرد بینوایی ما به چشم آبله آمد برهنه پایی ما. ملاطاهر غنی (از آنندراج). ، بطور کنایه بمعنی تأثیر کردن. طرف تحسین و تمجید واقع شدن: شعرش سخت گل کرد. تألیف او در هند گل کرد
این لفظ را بجای خاموش کردن استعمال کنند، چنانکه گویند: چراغ را گل کن، یعنی خاموش کن. (برهان). با لفظ شمع و چراغ بمعنی خاموش کردن و شدن. (غیاث) (آنندراج) ، روشن شدن چراغ، روشن کردن چراغ: افتاد نگاهش به لب و عارض جانان پروانه گمان برد که گل کرده چراغی است. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). ، فائده دادن. (آنندراج) : پروانه خس و هوا شرربار پرواز چه گل کند در این کار. ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). ، نمودار شدن. (برهان) (غیاث). ظاهر شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). در تداول امروز در این معنی گویند: دیوانگیش گل کرد. جنونش گل کرد. مستی او گل کرد. عشقش گل کرد. طمعش گل کرد: هزار حیف که گل کرد بینوایی ما به چشم آبله آمد برهنه پایی ما. ملاطاهر غنی (از آنندراج). ، بطور کنایه بمعنی تأثیر کردن. طرف تحسین و تمجید واقع شدن: شعرش سخت گل کرد. تألیف او در هند گل کرد
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری کوهدشت و 14هزارگزی جنوب اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت. هوای آن معتدل و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از نهر و چاه و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه آن اتومبیل رو است و ساکنان از طایفۀ سوری و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری کوهدشت و 14هزارگزی جنوب اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت. هوای آن معتدل و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از نهر و چاه و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه آن اتومبیل رو است و ساکنان از طایفۀ سوری و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
شب بوی. (صحاح الفرس). گیاهی است از خانوادۀ گل سرخ. (گیاه شناسی ثابتی ص 210). گونه ای است از نسترن که در گیفان و بجنورد یافت میشود و بنام گل زرد معروف است، یک جور از این گونه به نام گل دورنگ شناخته میشود. گونۀ دیگری هم هست به نام گل زرد میخوانند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 271). درختچه های خرد از این گل در راه گیفان به بجنورد به حال وحشی است و برای پرچین در نقاط کوهستانی پیرامون باغها میکارند. ورد اصفر. قسمی گل محمدی به رنگ زرد و از آن قسمی پرپر است که به نهایت زیباست. (یادداشت مؤلف) : تا چو بر شاخ گل زرد چو دینار شود لالۀ سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر. فرخی. گل زرد و گل خیری و بید باد شبگیری ز فردوس آمدند امروز سبحان الذی اسری. منوچهری. گل زرد و گل دورو گل سرخ و گل نسرین ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی. منوچهری. دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است گویی که شب دوش می و غالیه خورده ست. منوچهری. تو پنداری که نسرین و گل زرد بباریده ست برپیروزه گون لاد. ناصرخسرو. رویم گل زردشد از درد جهالت وین سرو بناوقت بخمید چو چنبر. ناصرخسرو. در این باغ از گل سرخ و گل زرد پشیمانی نخورد آن کس که برخورد. نظامی. ، مجازاً خورشید در این بیت: هزاران نرگس از چرخ جهانگرد فروشد تا برآمد یک گل زرد. نظامی
شب بوی. (صحاح الفرس). گیاهی است از خانوادۀ گل سرخ. (گیاه شناسی ثابتی ص 210). گونه ای است از نسترن که در گیفان و بجنورد یافت میشود و بنام گل زرد معروف است، یک جور از این گونه به نام گل دورنگ شناخته میشود. گونۀ دیگری هم هست به نام گل زرد میخوانند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 271). درختچه های خرد از این گل در راه گیفان به بجنورد به حال وحشی است و برای پرچین در نقاط کوهستانی پیرامون باغها میکارند. ورد اصفر. قسمی گل محمدی به رنگ زرد و از آن قسمی پرپر است که به نهایت زیباست. (یادداشت مؤلف) : تا چو بر شاخ گل زرد چو دینار شود لالۀ سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر. فرخی. گل زرد و گل خیری و بید باد شبگیری ز فردوس آمدند امروز سبحان الذی اسری. منوچهری. گل زرد و گل دورو گل سرخ و گل نسرین ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی. منوچهری. دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است گویی که شب دوش می و غالیه خورده ست. منوچهری. تو پنداری که نسرین و گل زرد بباریده ست برپیروزه گون لاد. ناصرخسرو. رویم گل زردشد از درد جهالت وین سرو بناوقت بخمید چو چنبر. ناصرخسرو. در این باغ از گل سرخ و گل زرد پشیمانی نخورد آن کس که برخورد. نظامی. ، مجازاً خورشید در این بیت: هزاران نرگس از چرخ جهانگرد فروشد تا برآمد یک گل زرد. نظامی
گلی است و آنرا از موضعی که نزدیک است به قسطنطنیه آورند. و آنرا به عربی طین الصنم وطین الاصفر خوانند سرد و خشک است بر ورمهای گرم طلا کنند نافع باشد و اسهال خونی را ببندد. (برهان) (آنندراج). طین زرد و طین اسفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
گلی است و آنرا از موضعی که نزدیک است به قسطنطنیه آورند. و آنرا به عربی طین الصنم وطین الاصفر خوانند سرد و خشک است بر ورمهای گرم طلا کنند نافع باشد و اسهال خونی را ببندد. (برهان) (آنندراج). طین زرد و طین اسفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 209هزارگزی جنوب خاوری قاین. هوای آن گرم و دارای 21 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 209هزارگزی جنوب خاوری قاین. هوای آن گرم و دارای 21 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
گل ساختن ایجاد گل کردن، خمیر ساختن سرشتن: خاک وجود ما را از آب دیده گل کن ویران سرای دل را گاه عمارت آمد. (حافظ)، آلوده کردن: در جنب رحمتش چه نماید گناه خلق یک مشت خاک گل نکند آب بحر را. (هادی)
گل ساختن ایجاد گل کردن، خمیر ساختن سرشتن: خاک وجود ما را از آب دیده گل کن ویران سرای دل را گاه عمارت آمد. (حافظ)، آلوده کردن: در جنب رحمتش چه نماید گناه خلق یک مشت خاک گل نکند آب بحر را. (هادی)